از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

۳۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


ترسم از بی خوابی نیست،

با نخوابیدن و به زور بیدار موندن خوب کنار میام


ترسم از خوابیدن و بیدار نشدنه ...

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۴۶
حبیـ ـب


یک سری رنج ها هست،

مثلا، فرض کنین طرف تو صحرای آفریقا به دنیا اومده

خب رنج گرما،

رنج محیط


یا این که مثلا ناخواسته مادرزادی معلول به دنیا میاد

رنج می بره از این معلولیت


خب این ها، یک سری رنج ها هستن، که ما در به وجود اومدنشون خیلی نقش پررنگی نداریم (دست کم من اینطور فرض می کنم)


ولی یک سری رنج ها هست،

شاید بشه گفت، اکثریت رنج هایی که بشر می بره،

که اون ها رو، خودمون برای خودمون درست کردیم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۵:۱۰
حبیـ ـب



داشتم یه چیزی رو سرچ می کردم تو اینترنت

اتفاقی رسیدم به این آیه:


اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا وَفِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ


بدانید که جز این نیست که زندگى این دنیا بازى و سرگرمى و آرایش نمودن و فخرفروشى‏تان به یکدیگر و افزون‏طلبى از همدیگر در اموال و فرزندان است، همانند بارانى که گیاهان (سرسبز حاصل از) آن کشاورزان را به شگفت آورد سپس پژمرده شود و آن را زرد بینى سپس خشک و شکسته شود و در آخرت عذابى سخت است (براى طاغیان) و آمرزش و خشنودى خدا (براى مطیعان)، و زندگى دنیا جز متاع فریب نیست (سوره ی حدید - آیه ی 20)


خیلی خوشم اومد از این آیه
عجب حرفی زدی خدا جان!


+خیلی کم قرآن میخونم

چرا آخه ؟


++عکس چه ربطی به پست داره؟

از دید من،

بازار توی عکس یه جورایی تمثیلی از دنیاست

جایی که آدم ها میان و میرن و تو مسیر کوتاهشون، گاهی معاملاتی می کنن

گاهی معامله ای که سود داره،

و گاهی معامله ای که ضرر

گاهی می ایستن به تماشا،

و گاهی عبور می کنن

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۱
حبیـ ـب


ساعت 12 زنگ زدم بهش،


خوابه!

از خواب بیدار میشه و با صدای خواب آلود جوابم رو میده!


می گم ببخشید که این وقت صبح مزاحمت شدم! زنگ زدم برای نماز شب بیدارت کنم! :)))


این آهنگ تقدیم به همه ی دوستان خواب آلود و سحر نخیز! من جمله خودم! :)))

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۰
حبیـ ـب

پرسید میای بریم اسکی؟

 منم گفتم حالا یه تجربه ی جالبه به امتحانش می ارزه!

 گفتم چند در میاد حالا؟ 

گفت بذار بپرسم بعد بهت می گم

چند دقیقه بعد زنگ زد که ورودی پیست به تنهایی ۱۰۰ تومنه
براش توضیح دادم که بنده، اگر این پول رو بذارم جیبم برم دهمون رو چمن خرغلط بزنم خیلی بیشتر کیف میده!!!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۰
حبیـ ـب

عباس آقا می گفت،


بیا این جمعه

بیا یه روز که هوا خوب بود،

بریم با هم میشکا سو!


هم من دل میشکا شکار کردن ندارم

هم عباس آقا دل رحم تر از این حرفاست


میشکا سو بهانه ست

مقصود اینه که من و عباس آقا،

بریم وسط درختای باغ و،

عباس آقا بزنه زیر آواز ...


"علی علی جان؛

مولا علی جان" ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۵
حبیـ ـب

جلوی یه مغازه ی میوه فروشی،


مرد میوه فروش چند تا میوه ی پوسیده رو تو یه دستش گرفته بود،


و با دست دیگه یکی یکی می انداختشون تو سطل آشغال جلوتر از مغازه


قبل این که برسم جلوی مغازه، دیدم که یکی رو انداخت، ولی نیفتاد تو سطل

تقریبا جلوی مغازه که رسیدم،

دومی رو انداخت، و رفت تو سطل

بلند گفتم "3 امتیاز!"


هر دومون خنده مون گرفت!



وقتی آدم با فرد غریبه ای از ته دل (نه تصنّعی) می خنده،

انگار باهاش حس آشنایی می کنه!


هر کسی یه تعریفی از وطن داره

یکی از تعاریف شخصی من از وطن که تازه بهش رسیدم،

اینه که وطن،

جاییه که بشه با مردمش از ته دل خندید...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
حبیـ ـب

پیر زن به کندی و لنگ لنگان راه می رفت


چیزی زیر چادرش داشت

دقیقا معلوم نبود چی، اما دیدم شاخ و برگی زده بیرون!

گفتم شاید گلدونی چیزیه،

و احتمالا وسیله ی سنگینی می بره


رفتم جلو

چهره ش رو که دیدم، حدس زدم باید حوالی پنجاه سال سن داشته باشه


-مادر جان اگر وسیله تون سنگینه بدین من بیارم براتون


نگاهم کرد و لبخندی زد

کیسه رو از زیر چادرش آورد بیرون و نشونم داد

نهالی بود، تو یه نایلون کوچیک خاک

با لبخند پاسخم داد که:

+نه سنگین نیست. دارم می برم سر قبر جوونم بکارم


راستش رو بگم؟

دیدین مثلا یه لباس نویی یا یه کفش نویی پوشیدین،

بعد یه بچه ی فقیری به لباستون یا کفشتون نگاه می کنه،

و تو اون لحظه خجالت می کشین از این که دلش رو سوزوندین و از حسرتی که تو نگاهش دیدین؟

و می گین ای کاش این کفش یا این لباس رو نمی پوشیدم؟


تو لبخند اون زن، انگار به نوعی همون حسرت رو دیدم

و شرمنده شدم از زنده بودنم!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۳
حبیـ ـب

از کوچه ی پشتی بیمارستان که رد می شدم، دیدم آمبولانسی دنده عقب گرفته و داره از عقب میره سمت در پشتی بیمارستان

دقت کردم، دیدم نوشته مخصوص حمل متوفّی


سرعتم رو کمی بیشتر کردم!


از کنار آمبولانس که رد می شدم، چهره ی آشنایی دیدم

سرعتم رو کم تر کردم تا ببینم خودشه؟


لباس سیاه پوشیده بود

چقدر لاغر شده بود


چند لحظه تو صورتم نگاه کرد، مطمئن شدم خودشه


معلم زبان مدرسه مون بود؛ ح.


جلوتر رفتم و سلام کردم


به رسم ادب، لبخندی تصنّعی زد (فکر کنم تصنّعی ترین لبخند عمرش بود)

حال و احوالی پرسیدیم،

و خداحافظی کردم


فکر کنم بدموقع ترین احوال پرسی عمرم بود!

موقع تحویل گرفتن جنازه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۲
حبیـ ـب

برا پدرم دارم مقدمه ی یک مطلبی رو توضیح می دم و یک چیزی رو تعریف می کنم

مثل همیشه خیلی با دقت داره گوش میده


بعد آخر کار، یادم میاد مقدمه ی این مطلب رو یکی دو ساعت پیش براش گفته بودم!

بهش می گم این رو قبلا برات تعریف نکرده بودم؟


میزنه زیر خنده! میگه آره!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۱
حبیـ ـب