از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

کیمیای ضرورت

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۳۵ ق.ظ
هر چیز مادّی ای،
اگر دائم داشته باشیش، بی مزه میشه
دیگه لذتی نداره و تکراریه
فرقی نمی کنه جت شخصی باشه یا لامبورگینی آوانتادور،
وقتی چندین سال داشته باشیش و بهش عادت کرده باشی، دیگه لذتی نداره

اما از اون طرف، هر چیزی، هرچند ساده
اگر نداشته باشیش،
اگر ازش دور باشی و بهش محتاج،
وقتی بهش برسی لذتی می بری که قبلا نبرده بودی

اینطوریه که وقتی تو یه بیابون گم شدی و مدت زیادی گرسنه موندی،
خوردن یه نون ساده برات قدر 3 تا پیتزا لذت بخشه
اینطوریه که تو یه شب بارونی که ماشینی نیست که ببرتت و زیر بارون خیس شدی،یه تاکسی پیکان 47 بامرام که سوارت کنه رو اندازه ی یه بنز سی کلاس دوست داری

یا وقتی مثل امشب من فرصت خوابیدن نداشته باشی،
8 ساعت خواب یکسره و بی دغدغه میشه بزرگترین آرزوی زندگیت،
و حس می کنی تو اون لحظه تو این دنیای بزرگ اون چیز کوچیک بزرگترین و بهترین لذت دنیاست
شکسپیر تو داستان لیرشاه، وقتی شاه از این جا مونده و از اون جا رونده، وسط بیابون و گشنه و تشنه و زیر طوفان میمونه و سلطان کاخ نشین کلبه ی پیرمرد روستایی ای رو غنیمت میشماره تعبیر زیبایی در این معنی میاره.
کیمیای ضرورت!
ضرورت، کیمیایی که خاصیت طلا کردن مس رو داره و چیزهای بی ارزش و حقیر رو ارزشمند و بزرگ می کنه. چیزهای روزمره و خسته کننده رو خواستنی و جذاب می کنه

سعدی هم در گلستانش به استقبال این معنی میره، اون جا که در باب سوم در فضیلت قناعت میگه:

مرغ بریان به چشم مردم سیر

کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۲۶
حبیـ ـب

نظرات  (۷)

کیمیای ضرورت...
به نوعی تعیبیر زیبایی برای وصف حال شما بود
و وصف حال همه....
پاسخ:
وصف حال خواسته های ما،
چیزهای کوچیکی که می تونن لذت بخش باشن،
یا چیزهایی بزرگی که در حقیقت تنها نداشتنشونه که اون ها رو بزرگ جلوه میده
حبیب خدا شما چرا پستاتونو غیب میکنید؟:|
پاسخ:
اون هایی که ارزش خوندن دوباره نداشتن رو حذف کردم
سلام 
دومین وبلاگیه که ازش چیزی یاد گرفتم.
خیلی متن خوب اولا و دلچسبی ثانیا، بود
پاسخ:
سلام
لطف دارین
۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۳:۵۱ بنای با ثوات
من که قیاس نکردم حاجی...گفتم این طوری بنویسین تاثیر بیشتری داره...:))
عمو حبیب به خودم تبریک میگم که فرصت پیدا کردم قبل از محو شدن این مطلب، بخونمش. اما یه سوال. اون خط اول و کلمه ی ماده، درواقع همون جنس مونثه دیگه! مگه نه? بگو اره بگو.
پاسخ:
اگـــــه این کامنتت رو فاطمه خانم بخوووووونه...

(آره میرزا! همینه که خیلی از عشقا بعد از ازدواج افول می کنه دیگه! بخش مادّی عشق هم همینطوره! )

همون که گمشده جان فرمودند بعلاوه لایک 

بعلاوه اینکه من در شرایط عادی کمتر از ساعت ٣-٤ نمیخوابم

نمیدونم چه حکمتیه شبای امتحان یا شبایی که لازمه بیدار بمونم

ساعت ٨ شب بالشت و پتوم صدام می کنن مثل چی میرم میخوابم

رد خور هم نداره :|


پاسخ:
شما از استرس امتحان به تحت خواب فرار می کنین
that's another subject
۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۳ بنای با ثوات
همیشه ازین جور متن ها بنویسین..
شضخصا دوست می دارم همچین متنایی رو...
آقای الهی قمشه ای هم از همین شیوه ی مشابه تو سخنرانی هاش استفاده می کنه..یه عالمه شعر ثبت شده تو حافظه اش رو ربط می ده به زندگی روزمره، عرفان و دین و الخ...
این طوری اون شعر مورد نظر تو ذهن شنونده یا خواننده می مونه..و در نتیجه متن.
اما همه ی اینا در مورد مه صادقه الا من چون من اصلا شعرو نمی خونم..فقط متنو می خونم...:))
سعدی اینو بخونه با یه سنگ می کوبه تو سرم..:))
پاسخ:
تا حالا کسی در این حد قیاس مع الفارق نکرده بود منو!
خال مه رویان سیاه و دانه ی فلفل سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی