از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

از دیار حبیب...

من از دیار حبیبم ؟ من از دیار غریب؟

جلوی یه مغازه ی میوه فروشی،


مرد میوه فروش چند تا میوه ی پوسیده رو تو یه دستش گرفته بود،


و با دست دیگه یکی یکی می انداختشون تو سطل آشغال جلوتر از مغازه


قبل این که برسم جلوی مغازه، دیدم که یکی رو انداخت، ولی نیفتاد تو سطل

تقریبا جلوی مغازه که رسیدم،

دومی رو انداخت، و رفت تو سطل

بلند گفتم "3 امتیاز!"


هر دومون خنده مون گرفت!



وقتی آدم با فرد غریبه ای از ته دل (نه تصنّعی) می خنده،

انگار باهاش حس آشنایی می کنه!


هر کسی یه تعریفی از وطن داره

یکی از تعاریف شخصی من از وطن که تازه بهش رسیدم،

اینه که وطن،

جاییه که بشه با مردمش از ته دل خندید...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
حبیـ ـب

پیر زن به کندی و لنگ لنگان راه می رفت


چیزی زیر چادرش داشت

دقیقا معلوم نبود چی، اما دیدم شاخ و برگی زده بیرون!

گفتم شاید گلدونی چیزیه،

و احتمالا وسیله ی سنگینی می بره


رفتم جلو

چهره ش رو که دیدم، حدس زدم باید حوالی پنجاه سال سن داشته باشه


-مادر جان اگر وسیله تون سنگینه بدین من بیارم براتون


نگاهم کرد و لبخندی زد

کیسه رو از زیر چادرش آورد بیرون و نشونم داد

نهالی بود، تو یه نایلون کوچیک خاک

با لبخند پاسخم داد که:

+نه سنگین نیست. دارم می برم سر قبر جوونم بکارم


راستش رو بگم؟

دیدین مثلا یه لباس نویی یا یه کفش نویی پوشیدین،

بعد یه بچه ی فقیری به لباستون یا کفشتون نگاه می کنه،

و تو اون لحظه خجالت می کشین از این که دلش رو سوزوندین و از حسرتی که تو نگاهش دیدین؟

و می گین ای کاش این کفش یا این لباس رو نمی پوشیدم؟


تو لبخند اون زن، انگار به نوعی همون حسرت رو دیدم

و شرمنده شدم از زنده بودنم!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۳
حبیـ ـب

از کوچه ی پشتی بیمارستان که رد می شدم، دیدم آمبولانسی دنده عقب گرفته و داره از عقب میره سمت در پشتی بیمارستان

دقت کردم، دیدم نوشته مخصوص حمل متوفّی


سرعتم رو کمی بیشتر کردم!


از کنار آمبولانس که رد می شدم، چهره ی آشنایی دیدم

سرعتم رو کم تر کردم تا ببینم خودشه؟


لباس سیاه پوشیده بود

چقدر لاغر شده بود


چند لحظه تو صورتم نگاه کرد، مطمئن شدم خودشه


معلم زبان مدرسه مون بود؛ ح.


جلوتر رفتم و سلام کردم


به رسم ادب، لبخندی تصنّعی زد (فکر کنم تصنّعی ترین لبخند عمرش بود)

حال و احوالی پرسیدیم،

و خداحافظی کردم


فکر کنم بدموقع ترین احوال پرسی عمرم بود!

موقع تحویل گرفتن جنازه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۲
حبیـ ـب

برا پدرم دارم مقدمه ی یک مطلبی رو توضیح می دم و یک چیزی رو تعریف می کنم

مثل همیشه خیلی با دقت داره گوش میده


بعد آخر کار، یادم میاد مقدمه ی این مطلب رو یکی دو ساعت پیش براش گفته بودم!

بهش می گم این رو قبلا برات تعریف نکرده بودم؟


میزنه زیر خنده! میگه آره!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۱
حبیـ ـب







۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۴
حبیـ ـب


بعضی کارهای این حافظه هم عجیبه!


مثلا با این که یادم نمیومد دیشب شام چی خوردم،

ولی وقتی وارد کوچه ی کنار باغ شدم،

یهو یادم اومد اون روزی که پدر اولین بار تو اون کوچه میخواست روشن کردن ماشین و آموزش اولیه ی رانندگی رو یادم بده،

اون روز رادیو یه تصنیفی می خوند،

که توش این بیت بود:

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می رود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۱
حبیـ ـب

چند روز پیش،

در آینه ی سلمانی،

چیزی رو در چهره ی خودم دیدم که مدت ها بود ندیده بودم


فروغ جوانی!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۶
حبیـ ـب

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم...



۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۳
حبیـ ـب



پارسال بود یا پیارسال به گمانم

خیلی انتظار این لحظه رو کشیده بودم،
که بعد کلی انتظار، برسم کنار ضریحش و خواسته هام رو ازش بخوام
که فلان کارم رو راه بندازه
فلان جا کارم رو درست کنه
فلان جا موفقم کنه

قامت متوسطی داشت
نحیف نبود اما چاق هم نبود. کمی لاغر تر از متوسط
خوش سیما بود و چهره ای نورانی داشت،
و عبایی قهوه ای
و به گمانم عمّامه ای سفید
و چشم هایی،
بهتر بگم، چشمه هایی،
 آماده ی جوشش
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۳
حبیـ ـب


تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
حبیـ ـب