تلخ و شیرین های مسیر روزانه (2)
پیر زن به کندی و لنگ لنگان راه می رفت
چیزی زیر چادرش داشت
دقیقا معلوم نبود چی، اما دیدم شاخ و برگی زده بیرون!
گفتم شاید گلدونی چیزیه،
و احتمالا وسیله ی سنگینی می بره
رفتم جلو
چهره ش رو که دیدم، حدس زدم باید حوالی پنجاه سال سن داشته باشه
-مادر جان اگر وسیله تون سنگینه بدین من بیارم براتون
نگاهم کرد و لبخندی زد
کیسه رو از زیر چادرش آورد بیرون و نشونم داد
نهالی بود، تو یه نایلون کوچیک خاک
با لبخند پاسخم داد که:
+نه سنگین نیست. دارم می برم سر قبر جوونم بکارم
راستش رو بگم؟
دیدین مثلا یه لباس نویی یا یه کفش نویی پوشیدین،
بعد یه بچه ی فقیری به لباستون یا کفشتون نگاه می کنه،
و تو اون لحظه خجالت می کشین از این که دلش رو سوزوندین و از حسرتی که تو نگاهش دیدین؟
و می گین ای کاش این کفش یا این لباس رو نمی پوشیدم؟
تو لبخند اون زن، انگار به نوعی همون حسرت رو دیدم
و شرمنده شدم از زنده بودنم!
+ دقیقن یه حسی داشتم مث همون حس حسرت و شرمندگی شما تو این پست، تا پست رو خوندم اون صحنه تلخ برام تداعی شد