تلخ و شیرین های مسیر روزانه (1)
سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ
از کوچه ی پشتی بیمارستان که رد می شدم، دیدم آمبولانسی دنده عقب گرفته و داره از عقب میره سمت در پشتی بیمارستان
دقت کردم، دیدم نوشته مخصوص حمل متوفّی
سرعتم رو کمی بیشتر کردم!
از کنار آمبولانس که رد می شدم، چهره ی آشنایی دیدم
سرعتم رو کم تر کردم تا ببینم خودشه؟
لباس سیاه پوشیده بود
چقدر لاغر شده بود
چند لحظه تو صورتم نگاه کرد، مطمئن شدم خودشه
معلم زبان مدرسه مون بود؛ ح.
جلوتر رفتم و سلام کردم
به رسم ادب، لبخندی تصنّعی زد (فکر کنم تصنّعی ترین لبخند عمرش بود)
حال و احوالی پرسیدیم،
و خداحافظی کردم
فکر کنم بدموقع ترین احوال پرسی عمرم بود!
موقع تحویل گرفتن جنازه!
۹۳/۱۱/۲۱
مجروح میکند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی...