تلخ و شیرین های مسیر روزانه (3)
سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۳۸ ب.ظ
جلوی یه مغازه ی میوه فروشی،
مرد میوه فروش چند تا میوه ی پوسیده رو تو یه دستش گرفته بود،
و با دست دیگه یکی یکی می انداختشون تو سطل آشغال جلوتر از مغازه
قبل این که برسم جلوی مغازه، دیدم که یکی رو انداخت، ولی نیفتاد تو سطل
تقریبا جلوی مغازه که رسیدم،
دومی رو انداخت، و رفت تو سطل
بلند گفتم "3 امتیاز!"
هر دومون خنده مون گرفت!
وقتی آدم با فرد غریبه ای از ته دل (نه تصنّعی) می خنده،
انگار باهاش حس آشنایی می کنه!
هر کسی یه تعریفی از وطن داره
یکی از تعاریف شخصی من از وطن که تازه بهش رسیدم،
اینه که وطن،
جاییه که بشه با مردمش از ته دل خندید...
۹۳/۱۱/۲۱
مم تجربه ش کردم :)