که نقش خال تو ام هرگز از نظر نرود
عبدالقادر گیلانی را رحمه الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا(ینی سنگریزه) نهاده همی گفت:
خدایا! ببخشای، وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم.
روی بر خاک عجز می گویم
هر سحرگه که باد می آید
ای که هرگز فراموشت نکنم
-------------------------------------
پ.ن:در بازار اصفهان، چشمم به دنبال تابلوهای خطاطی ای می گشت که چیزی باشند غیر از و ان یکاد و هفت قل. چیزی غیر از این آیاتی که ما برای چشم نخوردن به در و دیوار آویزان می کنیم!
مغازه ای رو دیدم که پر بود از ابیات منظوم و آثار منثور، نگاشته به خطی خوش
تابلوی زیبایی داشت، که این حکایت گلستان (که در اول پست آوردم) رو به خطی چشم نواز نگاشته بود.
اون حکایت نگارین نگاشته به اون خط ، ذهبی بود، آراسته به تذهیب
دیدم همون چیزیه که من میخوام.
شادی چشمه ی دل، جوی لبخند رو از لبم لبریز کرد
حسابی به دلم نشست
امّا...
دست در جیبم کردم
دیدم پول کافی ندارم، دست ما کوتاه و ...
از اون روز به بعد در خاطرم حک شد و در ذهنم باقی موند.
نداشتن پول برای خرید تابلو؟
خیر،
دو بیت آخر حکایت رو عرض می کنم که جلوی مغازه زیر لب زمزمه می کردم...