این قافله ی عمر عجب می گذرد
پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
تو یه روز،
ظهر چهلّم دعوت بودم
عصر مراسم عقد
شب ولیمه ی مکّه !
.
.
.
.
زندگی همینه به نظرم،
تو سپیده دم متولّد میشی
صبح میری سراغ درس و کار
ظهر عقد می کنی
بعد از ظهرت به به ثمر رسوندن بچّه هات میگذره
این وسط هر کاری که انجام بدی، بیشتر از یه روز طول نمی کشه؛
و آفتاب که غروب کرد به خواب میری و از دنیا میری...
تا سپیده دم فرداش، که بیدارت کنن؛
برای روزی که هیچ وقت به اتمام نمیرسه ...
پ.ن: از این 3 تا دعوتی، فقط یکیشو رسیدم برم که عقد پسرخاله بود
تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل
۹۳/۰۳/۰۸