اگر دائم داشته باشیش، بی مزه میشه
دیگه لذتی نداره و تکراریه
فرقی نمی کنه جت شخصی باشه یا لامبورگینی آوانتادور،
وقتی چندین سال داشته باشیش و بهش عادت کرده باشی، دیگه لذتی نداره
اما از اون طرف، هر چیزی، هرچند ساده
اگر نداشته باشیش،
اگر ازش دور باشی و بهش محتاج،
وقتی بهش برسی لذتی می بری که قبلا نبرده بودی
اینطوریه که وقتی تو یه بیابون گم شدی و مدت زیادی گرسنه موندی،
خوردن یه نون ساده برات قدر 3 تا پیتزا لذت بخشه
اینطوریه که تو یه شب بارونی که ماشینی نیست که ببرتت و زیر بارون خیس شدی،یه تاکسی پیکان 47 بامرام که سوارت کنه رو اندازه ی یه بنز سی کلاس دوست داری
یا وقتی مثل امشب من فرصت خوابیدن نداشته باشی،
8 ساعت خواب یکسره و بی دغدغه میشه بزرگترین آرزوی زندگیت،
و حس می کنی تو اون لحظه تو این دنیای بزرگ اون چیز کوچیک بزرگترین و بهترین لذت دنیاست
شکسپیر تو داستان لیرشاه، وقتی شاه از این جا مونده و از اون جا رونده، وسط بیابون و گشنه و تشنه و زیر طوفان میمونه و سلطان کاخ نشین کلبه ی پیرمرد روستایی ای رو غنیمت میشماره تعبیر زیبایی در این معنی میاره.
کیمیای ضرورت!
ضرورت، کیمیایی که خاصیت طلا کردن مس رو داره و چیزهای بی ارزش و حقیر رو ارزشمند و بزرگ می کنه. چیزهای روزمره و خسته کننده رو خواستنی و جذاب می کنه
سعدی هم در گلستانش به استقبال این معنی میره، اون جا که در باب سوم در فضیلت قناعت میگه:
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است